مــــــــــاهـیـ ترین ماهــــــی ...

و خدایی که بشدت کافیست...

از آخرین باری که با افرادی مثله او ملاقات داشتم 2 سالی می گذشت ...

او با همه یک تفاوت اساسی داشت ...او در سن 28 سالگی دقیقا در روزی که از رشته ی جراحی مغز و اعصاب فارق التحصیل شده بود متوجه شد که مغزش در آستانه کوچک شدن است ...
تعریف دقیقی از این بیماری ندارم چون نخواستم او را در تنگنا بگذارم ...فقط میدانم که مغزش روز به روز درحال کوچک شدن است و دارو های موجود تنها سرعت این کوچک شدن را کم میکنند ...او در این روزهای سی سالگی اش دارد تند تند و بی وقفه خاطراتش را مینویسد ...
از او پرسیدم :این خاطرات به چه درد میخورند وقتی او همه را فراموش خواهد کرد و هیچ کس در این خاطره ها را به یاد نخواهد آورد ...
گفت :میخوام وقتی مهرسا م بزرگ شد اینا رو بخونه و از شکست ها و موفقیت هام تجربه کسب کنه ...
مهرسا دخترک 4 ساله ی شیرین زبان اوست ...از نظر او مادرش یک قهرمان واقعی است و پدرش حامی این قهرمان است .
دکتر ها میگویند مگر معجزه شود و مغزش تحلیل نرود ...
لطفا برای قهرمان زندگی مهرسا دعا کنید تا معجزه شود ...
 
پ ن :مهرسا میگفت این اهنگ مورد علاقه مادرش است ...
 
فعلا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۲۰
حسان حسانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی